«خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگیها رهیده باشم.»
«خدایا! دردها مختلف و سطح بینشها متفاوت. کارهایم نه تنها به خاطر خدا نیست، بلکه به خاطر خود نیز نیست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس میخورم.» «خدایا! چقدر پستی و ذلتبه همراه. چقدر توشه راه کم و چقدر راه طولانی و بیپایان.» اینها آخرین دست نوشتههای شهید فهیمه سیاری است. او طلبه مکتب توحید قم بود. گلی که در بهار رویید و با وزیدن بادهای مسموم فصل خزان به خاک نشست. فهیمه سیاری در بهار سال 1339 (برابر با محرم الحرام سال 1381 قمری) در تهران، در خانوادهای مذهبی چشم به دنیا گشود. او از همان ابتدای کودکی و نیز در دوران ابتدایی و راهنمایی، با همسالان خود فرق بسیار داشت. بسیار کنجکاو بود و مرتب برای سؤالهای خود، دنبال پاسخ میگشت. در بین همکلاسانش هم از نظر اخلاقی و هم از نظر درسی، شاگردی ممتاز و برجسته بود و با وجود سن کماش، همیشه همراه با مادر و خواهرش در جلسات قرآن و احکام و اصول عقاید، در حسینیهای که فاصله زیادی با منزلشان داشت، شرکت میکرد و از همان زمان تار و پود وجودش با قرآن و مسائل دینی گره خورد. او میبالید و پایههای اعتقادیاش روز به روز محکمتر میشد. بعد از دوران راهنمایی، خانواده سیاری به شهر زنجان منتقل شدند و در آنجا فهیمه، در دبیرستان، به تحصیل در رشته ریاضی فیزیک پرداخت. سالهای پایانی دبیرستان، مصادفبود با سالهای اوج بیداری مردم. در آن زمان، مسجد ولی عصر (زنجان)، مسجدی بود کهفهیمه با حضورش در آنجا، هر روز بیشتر قد میکشید و هر روز بیشتر سبز میشد. او شاهدی بود که به بار نشستن درخت انقلاب را به نظاره ایستاده بود در این میان، بزرگوارانی چون آیه الله مشکینی و رضوانی، نقش مهمی در بیداری مردمایفا میکردند. فهیمه از طریق این مبلغان، از وجود حوزههای علمیه زنجان با خبرمیشود و بعد از اخذ دیپلم در سال 57، برای تحصیل رضای خدا و معارف الهی، به شهر خون و قیام(قم)، هجرت میکند. مکتب توحید قم (حوزه علمیه خواهران)، میزبان قدوم گلی میشود که با معنویت آبیاری شده بود. فهیمه در آنجا، از محضر اساتیدی چون آیتالله شهید قدوسی بهره میگیرد و خود با دو بال عشق، پیشاپیش استاد خویش پر میگشاید. در آن سالها، فهیمه در مکتب توحید، به خودسازی و عبادت میپردازد و معارف الهی چشمه چشمه در زلال قلبش میجوشد. در مهر ماه سال 59، فهیمه به قم باز میگردد و سال سوم تحصیل را در مکتب توحیدآغاز میکند. در آغاز سال تحصیلی، آموزش و پرورش شهرستان بانه، از مکتب توحید قم میخواهد که مبلغی برای کار فرهنگی - تربیتی خواهران به این شهر اعزام کند. در تاریخ 6/9/59 فهیمه، علم را به صحنه عمل میکشاند و با تمام دوستانش در مکتبتوحید خداحافظی میکند. او احساس میکند که این سفر بازگشتی در پی ندارد. غم درنگاهش موج میزند، غم دوری عزیزان بر دلش سنگینی میکند. ولی او میداند که اینها تعلقات دنیوی است. او فراتر از اینهاست. با وجود بالهای بلندش، دیگر پای ماندن و طاقتبر زمین راه رفتن را ندارد. از این رو، ندایپروردگارش را میشنود و عاشقانه این ندا را لبیک میگوید. کوله بار سفر بر دوشمیکشد و از خویش هجرتی سرخ آغاز میکند. لیکن روح او بیقرارتر از این است که صبر کند تا پیروزی. دو روز بعد (12/9/59،برابر با 24 محرم الحرام 1401 ق) روز میعاد وستبا محبوبش. ماشین حامل فهیمه ودوستش، همراه با دو خواهر دانشجو که آنها نیز برای تبلیغ عازم این سفر بودند، ازسنندج به سمتسقز، همراه با یک ستون نظامی حرکت میکنند. ساعت 4 بعدازظهر به دیوان دره میرسند و آنجا را به سمتبانه ترک میکنند. راه پرخطر و منافقان (خطهکردستان)، این حرامیان جان و ناموس و آبروی مردم در پیش. فهیمه به دوستش میگوید: «احساس راحتی میکنم، دیگر فقط از راه دور شاهد نیستم. زیرا خود نیز در جریان هستم.» در بین راه، با صدایی آرام و دلنشین قرآن را تلاوت میکند. توشه راه اوقرآنی است که روبروی او باز است و عکسی از امام که بر دامنش قرار دارد. ناگهان صدای رگبار گلوله از هر طرف، ماشین آنها را هدف قرار میدهد; بارانی ازخون و گلوله. در این لحظه راننده فریاد میزند: «سرهاتان را پایین بیاورید» و فهیمهآرام سر بر دامن دوستش میگذارد. یکی از خواهران دانشجو از ناحیه دست آسیب میبیند. راننده از ناحیه کتف زخمی میشود ولی با این حال، ماشین را از آن منطقه دور میکند. بعد از چند دقیقه ماشین، جلوی درمانگاه متروکی متوقف میشود. راننده برای پانسمان کتف خود از ماشین پیاده میشود. دوست فهیمه برای درمان دوست دانشجویش قصد میکند پیاده شود که خونی بر دامن خود میبیند. چشم فهیمه خونین، خدا را به تماشا نشسته است. خورشید از دور شاهدی است که در خون فرو رفته است. سالهای سال است که روییدن و بالیدن و در خون نشستن هزاران هزار شقایق سرخ را هر روز به تصویر میکشد. فهیمه این راه طولانی و بیپایان را با بالهای سرخ و با چشمانی سرختر اینگونه کوتاه کرد و خط سرخ پیشوای خود حسینعلیه السلام را اینگونه با خون سرخ خویش ادامهداد.
خا ک کردستان بوی قدمها یت را حس کرد و آسما نی شد. با سن کمت هدف بزرگی را بر دوش می کشید ی که پر پر شدی.
قا صد کها تا دور ترین سرز مین ها چر خیدند و ملائکه مژده شها تت را در طو مار بهشتیا ن ثبت کردند.خاک قدمگاه پیکر
پاک ات شد و ملکو تیان زائر همیشگی ات تا به هر بهانه به زیارت تربت مقد س ات بیایند و بوی خوشش را برای آسمانها
سوغات ببرند.
قلم در دستانم لرزید و واژه ها از لغت نامه ذهنم تهی شدند وقتی نامت به عنوان طلبه شهید روبروی کویر دیدگانم با اقتدار به
نما یش درآمد، چه شباهت متفاوتی است بین من و روح وسیع شما...من نامی از طلبه بودن در سر دارم و تو تا انتهای عاشقی
رفته ای ،من چون نا توانی در دورترین نقطه جغرافیا ی ایثار هستم و شما مالک سرز مین فداکاری ...
و حالا در جلسه امتحان عشق من مانده ام و یک برگه سفید،یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و شرمساری...
درد دل من در این صفحه کوچک جا نمی شود،حتی اگر تمام کاغذ ها را طومار کنم و تمام دریا ها را جوهر...
خوا هر بزرگوارم ...برای شهادتت نباید گریست...برای رو سیاهی و خالی بودن دست های تهی ام می گریم...
وسعت کبریائیت نوشتنی نیست...گفتنی نیست.